«رزتا» (دوکن) با مادر الکلي، بي مسئوليت و نوميدش (يرنو) در يک کاروان کوچک و قراضه که نه توالتي دارد و نه آب لوله کشي، زندگي مي کند. او آرزوي يک زندگي معمولي را دارد و مي خواهد شهروند مفيدي براي جامعه باشد، اما از همين حداقل هم محروم است. تنها کسي که با «رزتا» احساس هم دردي مي کند، «ريکه» (رونژيونه) است که در يک دکه ي تنقلات فروشي کار مي کند و حقوق بخور و نميري دارد....
به اعضای کوچک یک شهر یهودی اخطار داده می شود که نازیها در راه هستند و بهتر است با استفاده از قطار مرزهای روسیه را گذشته و به فلسطین وارد شوند. برخی از آنان لباسهای نازیها را بر تن کرده و ….…
"جی دبلیو کاتادروف" پسر "جوبا کاتادروف" و "ای بی درونهاون" است.او توسط پدر خود نادیده گرفته می شود اما مادرش همه تلاش خود را می کند تا او به موفقیت برسد.در این شرایط پسر آنها به موفقیت می رسد اما به قیمت زیادی...
دانشمندی بنام «کرنک» که قدرت رویاپردازی ندارد، سعی می کند با دزدیدن رویاهای کودکان، از پیر شدن خودش جلوگیری کند…
«ماريو» (ترويزي)، پستچي ساده و کم بضاعتي در يک جزيره ي مديترانه اي است که زندگي اش به واسطه ي آشنايي با «پابلو نرودا» (نوآره)، شاعر شيليايي تبعيدي دگرگون مي شود. پس از رفتن «نرودا» از محل، «ماريو» که ذوق شعري در خود کشف کرده و چشمش بر زيبايي هاي شاعرانه ي محيط و مردمان پيرامونش باز شده، وارد فعاليت هاي سياسي مي شود...
یک گروه فیلمسازی، دزد ظالم و قاتل بی عاطفه ای را تعقیب کرده و در امور روزمره اش سرک می کشند. اما اوضاع بر همین منوال سپری نشده و اینجا هم یکه به قاضی رفتن این طنز تلخ را پر ماجرا می کند...
"توماس" و "آلفرد" در یک زمان متولد شدند.یک آتش سوزی باعث شد پرستارها برای نجات نوزادان به زحمت بیافتند.چون "توماس" احساس می کند لیاقت ثروت "آلفرد" را دارد تصور می کند هنگام تولد جایشان با هم عوض شده و...
گروهی از بانوان مزدور علیه سازمانی به نام فضای خالی مبارزه می‌کنند، سازمانی که فعالیت هایش در راستای توقف تحرک و جابجایی در فضاست.
"سولانج" افسرده شده. خوراک کمی دارد، کمتر لبخند می زند، کمتر حرف می زند. همسرش رائول در تلاش است تا با قرار دادن یک غریبه به نام استفان در نقش معشوقش سولانج را نجات دهد...