
داستان فیلم در باره ی رابرت یک عضو از گروه راک است که گروهشان به شهرت می رسد اما پس از آن اعضای گروه او را اخراج می کنند و رابرت هم از این ماجرا به سختی دلگیر شده و برای سالها گوشه گیر می شود. تا اینکه دوباره شانس به او رو می کند و به او پیشنهادی برای پیوستن به یک گروه جدید داده می شود...

«دکتر لاول» (نيسن)، در شهري در کنار جنگل هاي کارولايناي شمالي، «نل» (فاستر) را پيدا مي کند؛ دختري سي ساله اي که سال هاست در قلب جنگل ها، در کلبه اي با مادر لالش زندگي مي کرده است. مادر «نل» به تازگي مرده و همين باعث توجه ديگران به «نل» شده است. در نخستين برخوردها «دکتر لاول»، «نل» را وحشي، هراسان از انسان و نور و شهر و هر وجهي از تمدن مي بيند. اما دخترک باهوش است...

«ويلي استارك» ( شان پن ) سياستمداري است كه در پي يك پيروزي چشمگير در انتخابات فرمانداري لوئيزيانا به سمت فرماندار ايالت برگزيده شده است. برنامه هاي استارك در خصوص حمايت از فقرا و گرفتن مالياتهاي بسيار زياد از ثروتمندان دشمنان فراواني را براي وي به وجود آورده كه وي را به رفيق بازي و فساد مالي متهم ميكنند. دست راست و مشاور ويلي روزنامه نگار جواني است به نام «جك بردن» (جود لاو) كه خود از خانواده ثروتمندي ميباشد. او مابين دوستي با ويلي و خيانت به طبقه ي خودش درگير شده و نميداند نهايتآ بايد طرف كدام يك را بگيرد. خطرناكترين دشمن ويلي استارك مردي است به نام «اروين» ( آنتوني هاپكينز ) كه در ضمن پدرخوانده ي جك ميباشد و حاضر نيست در برابر حملات استارك كمر خم كند.