
برای پس گرفتن سرزمینی که عمویش از پدرش دزدیده، "جیسون" باید پشم طلایی را از سرزمین بربرها بدست آورد، جایی که "مادئا" عفریته ای قدرتمند زندگی می کند. او "جیسون" را دیده و از کمک برادرش استفاده می کند تا پشم طلایی را بدست آورد. او برادرش را به قتل رسانده و تبدیل به معشوق "جیسون" می شود...

یک جادوگر جوان به نام سامانتا با یک فانی به نام «دارن» آشنا میشود و با او ازدواج میکند. او سعی میکند که از قدرتهای جادوییش استفاده نکند و مانند سایر زنها خود کارهایش را انجام دهد. این در حالی است که خانوادهٔ جادوگرش از این وصلت راضی نبوده زیرا دارن جادوگر نیست و مدام در زندگی آن دو دخالت میکنند.