
نيويورک، اوايل دهه ي ۱۹۹۰. «فرانک پيرس» (کيج)، راننده ي آمبولانس شيفت شب در آستانه ي فروپاشي رواني است. «فرانک» همواره از اين که موفق به نجات جان زن جواني به نام «رز» نشده، احساس عذاب وجدان مي کند. تا اين که دل باخته ي «مري» (آرکت)، دختر سابقا معتاد «آقاي برک» جانسن مي شود. «آقاي برک» مردي است که بر اثر سکته ي قلبي به حالت اغما رفته و «فرانک» او را به بيمارستان رسانده است.

«مايکل فلگيت»، جوان انگليسي مقيم منهتن، يک شرکت موفق حراج اشياي هنري کم ياب و با ارزش را مي گرداند. وقتي «مايکل» با «جينا» آشنا مي شود، بلافاصله از او خوشش مي آيد و سه ماه بعد از او تقاضاي ازدواج مي کند. اما «جينا» مي گويد که به خاطر خانواده اش، «مايکل» هرگز نبايد ازدواج با او را به ذهن خود خطور دهد. کمي بعد «مايکل» به مشکل خانواده ي «جينا» پي مي برد: «فرانک»، پدر «جينا»، يک سردسته ي مافيايي است...

«دکتر سوزان مکليستر» (باروز) با مطالعه و انجام آزمايش هايي در مورد کوسه ها، در پي باززايي بافت هاي مغز آدمي است. او با تغيير و اصلاح DNA کوسه ها، آن ها را به درجه ي هوشمندي انسان ها نزديک تر کرده. «مکليستر» و گروهش سرگرم کار روي يک کوسه ي اصلاح شده هستند که حيوان به هوش مي آيد. کوسه به محققان حمله و آزمايشگاه آنان را ويران مي کند.

کارگاه جان هابز (دنزل واشنگتن) پس از دستگیری یک قاتل زنجیرهای (الیاس کوتیاس) و نظارت بر اعدام او، متوجه میشود روش جنایات او هم چنان اعمال میشود. «هابز» بر حسب تصادف درگیر پروندهٔ یک پلیس که سی سال پیش خودکشی کرده میشود و از طریق دختر او و کتابهایی که مییابد، پی میبرد که فرشتهای سقوط کرده و در جسم انسانها حلول میکند...

«لورنزو» (پاتریک)، «مايکل» (پیت)، «جان» (الدارد) و «تامي»، چهار دوست نوجوان ساکن محله ي «هلز کيچن» نيويورک که به طور اتفاقي باعث آسیب دیدن یک پیرمرد شده اند، به دارالتأديب فرستاده مي شوند. نگهبانان دارالتأديب، از جمله «شان نوکز» (بيکن) آنان را مورد ضرب و شتم و آزار و اذيت قرار مي دهند. ۱۳ سال بعد آن ها فرصتی پیدا می کنند تا از این نگهبانان انتقام بگیرند...