

قاضي هيل به علت فشار نخست وزير براي تبرئه کردن متهمان يک پرونده به ميلتون مهاجرت مي کند. ميلتون يک شهر صنعتي است که کارخانه هاي پارچه بافي بزرگي در آن قرار دارد. صاحبان اين کارخانه ها علناً کارگرانشان را استثمار مي کنند. قاضي هيل دختري به نام مارگارت دارد. مارگارت در اولين برخورد با صاحبان يکي از کارخانه ها به نام آقاي تورنتون به عمق شقاوت او پي مي برد، اما آقاي تورنتون به او علاقه مند مي شود و سعي دارد که دير يا زود از خانم مارگارت خواستگاري کند. اما با توجه به جو پارچه بافي روابط آنها تيره تر مي شود...

جواني هجده ساله به نام «برايان» ( بردی کوربت ) به ياد مي آورد که در سال ۱۹۸۱، در هشت سالگي در باراني سيل آسا از هوش رفته و پنج ساعت بعد در زيرزمين خانه شان چشم باز کرده است. او با ديدن عکسي به ياد دوران هم بازي بودنش با پسر بچه اي به نام «نيل» مي افتد و با او تماس مي گيرد و به اين ترتيب سرانجام در مي يابد که در سال ۱۹۸۱ چه اتفاقي براي او و «نيل» ( جزف گوردن لویت ) رخ داده است...

شهرکي معدني در يورکشر. دو دختر نوجوان، «مونا» (پرس) و «تمسين» (بلانت)، با هم آشنا مي شوند، اما زياد با هم جور در نمي آيند - رفتار طبقه ي کارگري «مونا» چندان سنخيتي با رفتار «تمسين» که از خانواده اي تحصيل کرده و مرفه تر مي آيد، ندارد. اما از آن جا که به آدم هاي هم سن و سال ديگري دسترسي ندارند، «مونا» و «تمسين» با هم دوست مي شوند...