
داستان فیلم در مورد دو دزد و راهزن به نامهای «بوچ» و «ساندنس» است که به قطارها دستبرد میزنند. اما یکی از سرقت هایشان طبق برنامه پیش نمی رود و گروهی از مردان قانون تا دندان مسلح، شروع به تعقیب آن دو می کنند. وقتی آن دو می فهمند که این گروه تصمیم ندارند دست از تعقیب بردارند، تصمیم می گیرند به بولیوی بروند.

کريسمس سال ۱۱۸۳. »هنري دوم« (اوتول)، پادشاه انگلستان و نيمي از فرانسه، ده سالي است که همسرش، »الينور« (هپبرن) را به جرم دخالت در امور مملکتي به برج سالزبري تبعيد کرده است. »هنري« مي خواهد جانشين خود را تعيين کند؛پس »الينور« و سه پسرش، »جفري« (کاسل)، »ريچارد« (هاپکينز) و »جان« (تري) را فرا مي خواند...

در يتيم خانه اي، »آليور توييست« (لستر) را به خاطر درخواست غذاي بيشتر تنبيه مي کنند و به »آقاي ساوئربري« (راسيتر) مي فروشند. اما او فرار مي کند و به لندن مي رود. در آن جا، با »فاگين« (مودي) که سرپرستي تعدادي از بچه هاي جيب بر را به عهده دارد و »داجر« (وايلد) آشنا مي شود...