
دین و سیندی زوجی هستند که دیگر مثل سابق عاشق و دلباخته هم نیستند. آنها همیشه با هم بحث و جدل می کنند و به نظر می رسد که هیچ وقت نمی توانند با هم به تفاهم برسند. تنها عاملی که باعث شده هنوز این دو با یکدیگر زندگی کنند، دختر خردسالشان است. اما به واقع چه چیزی باعث شده تا آنها که در ابتدای رابطه شان به شدت عاشق یکدیگر بودند تا به این حد از یکدیگر متنفر باشند؟ حالا به چند سال قبل بر می گردیم، زمانی که این دو تازه با یکدیگر آشنا شده بودند، سیندی یک پزشکیار است که رویای پزشک شدن را در سر می پروراند اما دین نقاش ساختمان است. این دو بعد از مدتی به یکدیگر علاقه مند می شوند علی رغم اختلافاتی فاحشی که با یکدیگر دارند تصمیم می گیرند با یکدیگر ازدواج کنند، شاید که با هم به تفاهم برسند و...

داستان زندگی مردی است که با همسر و سه فرزند خود زندگی میکند. او ناگهان یک روز که از از خواب بلند میشود و متوجه می شود که یک پیرمرد شده و اکنون در سال ۲۰۹۲ زندگی می کند. او آخرین انسانیست که دچار پیری شده و در تمام دنیا به او توجه خاصی دارند. هر چند در ابتدا به نظر میرسد او درک درستی از اطرافش ندارد اما خبرنگار جوانی به ملاقات او می آید و از او می خواهد داستان زندگی اش را تعریف کند...

«اسکار» پسربچه ترسوی ۱۲ ساله در آرزوی انتقام است. او عاشق «الی» میشود که دختر منحصر بفردی است. این دختر از نور خورشید و همینطور خوردن غذا دوری می جوید. الی به اسکار توانایی انتقام میدهد اما وقتی پسر متوجه میشود که او باید برای زنده ماندن خون بقیه را بمکد در دو راهی انتخاب قرار میگیرد.

«لارس» جوانی دست و پا چلفتی، مومن و به شدت خجالتی است که در شهر کوچکی زندگی می کند. او سرانجام موفق می شود دختر رویاهایش را به خانهای که در آن به همراه برادر و زن برادرش زندگی می کند، بیاورد. تنها مشکل اینجاست که این دختر واقعی نیست، بلکه عروسک پلاستیکی است که لارس آن را از روی اینترنت خریداری کرده است...

داستان در سال ۱۹۴۹ رخ می دهد و درباره ی یک تاجر میانسال بنام "هری آلن" (کریس کوپر) است، که با "کی نسبیت" (ریچل مکآدامز)، یک بیوه ی بازمانده از جنگ رابطه دارد. او به یکی از بهترین دوستانش که تنها و افسرده است پیشنهاد می دهد که دیداری با معشوقه اش داشته باشد، بلکه از تنهایی اش کاسته شود...