
سال ۱۸۶۳. « سروان روپر » ( هولدن ) افسر ارتش شمالىهاست كه در قلعهاى در آريزونا ، مسئوليت اسراى جنوبى را به عهده دارد. او به دليل رفتار خشنى كه با اسرا و فرارىها دارد، مورد تنفر جنوبىها و حتى همقطاران خودش است. تا اين كه « كارلا فارستر » ( پاركر ) براى عروسى دوستش، دختر فرمانده، به قلعه مى آید. اما او در واقع جاسوس جنوبی هاست...

"جف مک کلود" سوار کاری ماهر پس از مجروح شدن در یکی از اجراهایش پس از سالها غیبت به زادگاهش باز می گردد.او برای کار به یک مزرعه رفته و با "وس" و همسرش "لوئیس" آشنا می شود."وس" رویای داشتن مزرعه ای برای خود را در سر دارد و "جف" ممکن است بتواند به او کمک کند."وس" او را متقاعد می کند تا سوارکاری را به او آموزش دهد و...

پس از مراسم ازدواج ویل کین کلانتر شهر هادلی ویل، هنگامی که به قصد ایجاد زندگی جدیدی همراه زن زیبایش خیال ترک شهر را در سر دارد، خبردار میشود که فرانک میلر تبهکاری که چند سال پیش به زندان فرستاده با قطار نیمروز و به قصد انتقام از او به آن شهر خواهد آمد. دوستانش می کوشند تا وی را ترغیب به ترک شهر نمایند، اما او فرار را چاره کار نمیداند و تصمیم میگیرد تا با آن فرد و هم دستانش مواجه شود...

مكزيك، سال ۱۹۰۹. مبارزه ى دهقانان عليه زمينداران به رهبرى «اميليانو زاپاتا» ( براندو ) آغاز مىشود و آنان «رئيس جمهور دياس» را سرنگون میكنند و «مادرو» ( گوردون ) رئيس جمهور جديد ميشود. اما به رغم مقاصد خيرخواهانه ى « مادرو »، شرايط براى دهقانان روستايى هيچ تغييرى نمیكند...